تکیه گه خیال



وجود من از یک از هم گسیختگی و پریشانی رنج می‌برد. و این همان بهانه‌ای است که ذهن من را جز به چند تلاش نافرجام در کودکی برای ساختن یک حریم ساده یادآور نمی‌شود. این که بتوانم در یک نقطه از وجودم چمباتمه بزنم و فکر کنم و چیزی از من بتراود هرگز کار من نشده است.

 من با وجودم خلوت نمی‌کنم. نهاد من میزبان خوش‌آیندی برای گذران زمانی دلچسب با خودم نبوده است. خلوت شخصی از رفاقت می آید و من برای خودم رفیق نشده‌ام. خلوت شخصی نه جایی برای تامل و آرامش که تبعیدگاه من است. برای من همراه است با ارتکاب عملی اشتباه  و به دنبالش جمله‌ای نظیر این که:"برو در خلوتت به کاری که کردی فکر کن". خلوت جایی بوده که باید در تنهایی عمیق و گاهی توامان با تاریکی با وجدان معصومی که حالا  مسئول توبیخ شده بود رو به رو می‌شدم. خلوت شخص ای که سعی در شکل دادنش داشتم تا به تبع آن چیزهایی در من به وجود بیاید و با طبیعتم همراه شود، کم کم  تبدیل شد به سیاهچاله‌ای عمیق و بی در و پیکر که یک عالمه معلومات مثل اشیایی که با جاذبه بیگانه اند در آن شناور می شدند.  معلوماتی قضاوت‌شده و ترسناک.

در خانه‌ی پنجاه متری ما حریم شخصی پا نمی‌گرفت که بتوانم از درِ لذتِ داشتنِ پنهانیات و مخفی بازی ها با خودم طرح رفاقت بریزم. تنها اتاقمان پر بود از کمد سیسمونی و دراوری بزرگ و میز کامپیوتری بدریخت و فضایی – که آن وقت‌ها در اغلب خانه ها پیدا می‌شد- و فوجی از رختخواب و یک میز عسلی کوچک. هیچ جایی در فضای فیزیکی به خود من تعلق نمی‌داشت که به واسطه‌ی آن مدلی درونی هم شکل بگیرد. ملافه‌ای که بوی خود آدم را بدهد یا میز تحریری که رویش را بشود پر کرد از خرت و پرت‌هایی که که نشان از تعلق بدهند. نه من که در خانه‌ی کوچک ما هیچ چیز برای هیچ کس نبود. کمد سیسمونی من متعلق به همه بود. دو کمد بالایی که دست بچه‌ها نرسد برای پدر و مادر. کمد میانی برای من و دو کشو پایینی برای خواهرم. کمد شیشه‌ای جایی بود برای چهار جلد مثنوی و کتاب های دانشگاهی مادرم و قصه‌های آندرسن من .

همه تلاشم برای به دست آوردن خلوتی ابتدایی از همان دوران کودکی به کلی نافرجام شده بود. پی یافتن کنجی "دنیای شیرین" گونه، میز عسلی که سطح مربعی‌اش از نیم متر مربع بیشتر نمی‌شد را به دو گوشه‌ی دیوار مماس می‌کردم. یک تکه مقوای لوله شده را به منزله‌ی

جامدادی در گوشه‌اش قرار می‌دادم و آن را پر از مدادرنگی می‌کردم. برچسب‌هایم را بی آنکه با اطمینان چسب پشتش را بکنم روی میز می‌چیدم. گل‌سرها را از کوچک به بزرگ کنار برچسب ها ردیف می‌کردم . در نهایت فانوس شمعی جا سویچی‌ام را به حکم چراغ مطالعه‌ای که محدوده‌ی نورش محدوده‌ی خلوت شیرینِ دنیای شیرین بود را روشن می‌کردم. چند برش میوه برای خودم حاضر می‌کردم تا مدت زیادی که قراراست در خلوتم بمانم گرسنه نمانم. بعد دوزانو می‌نشستم رو به روی فضای کوچکی که برای بازکردن دفترخاطره‌ام حاضر کرده بودم و مبهوت خلوتم می‌شدم. مداد را برمی‌داشتم و اولین جمله را می‌نوشتم: من امروز برای خودم میز  ساخته‌ام. جمله تمام نشده بابا می‌آید دنبال عسلی، می‌آید پی شیرینی دنیایم. میز را می‌برد که زیرپایش بگذارد و لامپ سوخته را عوض کند. همه چیز بهم می‌ریخت. وسایل از هم می‌پاشید. دنیایی که به زور روشنی شمع فانوس جاسویچی پا گرفته بود نابود می‌شد. وسایل را فوری از روی میز برمی‌داشتم و گوشه‌ی اتاق رها می‌کردم و می‌رفتم که روی تشکی بخوابم که بوی خودم را نمی‌داد.

نه میز عسلی نه تمام پشتی‌هایی که در تمام دوران کودکی دیوارهای خانه‌ام می‌شدند هیچ کدام بستر خلوت من نشدند.

دیگر خلوت تعریفش را برایم ازدست داده بود. خلوت فضایی بود که تنها وقت تنبیه فراهم می‌شد. وقت‌هایی که چشمم پشت در شیشه‌ای راهرو می‌ماند که کسی بیاید و من را از دست خودم نجات بدهد. بیاید و آتش سرزنش‌گر درونم را خاموش کند.

هیچ دشمنی از خلوت آدم برای آدم قوی تر نیست. پدرت نیست که ماچش کنی و یادش برود که چه آتشی سوزاندی. پی‌ات می آید. خواب از سرت می‌پراند و تا خود صبح تلنگرت می‌زند که دیدی چه غلطی کردی؟ اگر مادر امشب از غصه‌ی هدر کردن شامپو در حمام بمیرد تقصیر توست. هیولای درون رهایت نمی‌کند. وادارت می‌کند که بروی نفس‌هایش را بشمری بعد خودت را به بغلش بچپانی و بخواهی که واسطه ای میان  تو و خلوتت شود.

تمام این روند خلاف طبیعت در وجود من نیروی دافعه‌ای ایجاد می‌کرد که همه‌ی درونیات را از خودش پس می‌زد. یا اقلا چیزی از آن را به بیرون می‌انداخت که وقت حمله کسی باشد که من را از هیولای درونم نجات بدهد. دافعه وحدت درونی‌ام را بهم می‌ریخت و همیشه یک گزکی آن بیرون دست کسی می‌ماند. از طرفی پردازش‌ها غلط می‌شد. پای بیرونی‌ها وسط کشیده می‌شد و بعضا هیولاهایی ترسناک‌تر از درونم به وجود می‌آمد و خلاصه کثافت‌کاری می‌شد. خلوتی که به تمنای حضور دیگری شکل می‌گرفت خاصیت خلوت را از دست می‌داد و در نهایت یک ضعفی می ماند برای من که همه اش از دشمنی ام با خلوتم آب می‌خورد.

همه‌ی چیزی که باید در رفیق درون شکل می‌گرفت، شکل نگرفت و جستجوی بیرونی هم یقینا بی‌پاسخ بود. هیچ تلاشی در هیچ زمانی، چیزی را که فرم درونی و خارجی‌اش برایم تثبیت شده بود تغییر نمی‌داد. در قدم زدن های طولانی پشت سرم چشمی درمی‌آمد، منتظر رفیقی که پی‌ام بیاید یا بیرون زدنم از خانه بعد از دعوایی مفصل دستم را زودتر به زدن پیامی می‌برد که پس کی سراغم می آیی؟

خلوتی که هرگز روی خوش به من نشان نداد شد مهر پیشانی‌ام. شد برچسبی که توصیفم کنند زهرا دلش کوچک است.

 





-نیمه ی دوم سال 90 بود که آرام آرام زمزمه ای پیچید که قرار است کادر مدرسه جمع کند برود و مستقلا برای خودش مدرسه ای بزند. وسط امتحانات نهایی بود که بحث کی برود کی بماند بالا گرفت. هر روز به عده ای از همکلاسی ها زنگ میزدند و دعوتشان میکردند که با شهریه های مختلف ثبت نامشان کنند. این بین فارغ از درست و غلط این کار رقابتی شده بود بین ما که به چه کسی با چه پیشنهادی زنگ زدند. به من و عده ای هیچوقت زنگ نزدند. طبیعی هم بود که با آن قائله ای که سر شهریه مضاعف همان سال و نامه نگاری ها و انشانویسی هایی که به پا کرده بودم نخواهند دانش آموز پرحاشیه ای که درسش هم تعریفی نداشت را داشته باشند. ترس بدی به وجودم افتاده بود. هر روز پراضطراب از حوزه ی امتحانی به خانه می آمدم و حرص میزدم که حالا که سال نتیجه گرفتن از آن همه بدو بدو سال های پیش است باید چکار کنم. مادرم را روانه ی اداره آموزش و پرورش میکردم و پدرم را هم به جست و جوی مدرسه میفرستادم. آن سال گذشت و من به مدرسه ای دیگر رفتم و عاقبتمان هم مثال سر زبان کادر مدرسه ای شد که مثل تفاله بی هیچ مسوولیت و تعهدی بیرون انداختنمان. من چندان خاطرم نماند که رفیعی نامی چطور توانست نوجوانانی پاک و ساده را در سخت ترین برهه زندگیشان به چنان احوالاتی دچار کند اما هربار که با رنجشی به آن عمق مواجه میشوم یادم می آید که اولین زخم عمیقی که هفت سال است که جوش خورده اما هنوز حساس است را از آدم بی وجدانی به نام مهری رفیعی خورده ام.

-خاطرم نیست که از چه چیز آن طور با ما لج افتاده بود. بچه های بدی در خوابگاه نبودیم. برو و بیامان بین آن همه دانشجوی حاشیه دار مجاز و به اندازه بود. گرچه شیطنت هایی داشتیم که انگ بد اخلاقی و بد رفتاری را بهمان نمیچسباند اما حتما بزن و برقص های دخترانه و جشن گرفتن های مداوم و حاضر جوابی هایمان به مسوولین خابگاه به مزاق پیر دختری که مسوولیت حفظ نظم خابگاه را داشت و اصولا هم از ما خوشش نمی آمد خوش نمی آمد. از ترم دوم اتاق هایمان را پرت و پلا می انداخت. به یکی اتاق نمیداد و به دیگری با عجیب ترین دانشجوهای دانشگاه اتاق میداد. هفته ی اول هر ترم را بی هیچ دلیلی معمولا تنها کسی بودم که بی جا و مکان در نمازخانه میخوابیدم. این وضعیت در ترم آخر شدت گرفت. همه مان را به اتاقی زیر شیروانی منتقل کرد که از شدت سرما در اتاق را نمیتوانستیم باز کنیم و به آشپزخانه و سرویس بهداشتی برویم. در اتاق جانور پیدا میشد و پنجره نداشت. چند وقتی با آن شرایط تاب آوردیم به این وعده که اوضاع بهتر میشود. درحالی که به خوبی میدانستیم اتاق هایی مناسب تر بی هیچ دلیلی در خوابگاه خالی است هیچ گوش شنوایی به اعتراضمان وجود نداشت. در آن فریاد بلندی که از ظلم خلیلی نامی بر سرش کشیدم زخمی سر باز کرد که پیش از آن مدتی بود که جوش خورده بود.

-چند وقتی است که در دفتری مشغول کار هستم. خیلی دویدم تا اینجا را پیدا کردم و عجیب بود که اطلاعیه ی استخدامش همیشه روی دیوار است. طبق عادت دویدن هایم پی کار که زیاد به محل استخدام سر میزدم که پیش چشم باشم چند باری بعد از پر کردن آن فرم بلند بالای استخدام در این دفتر سر زدم و حالا میفهمم که هیچ احتیاجی به این کار نبود. دامی که کارفرمای افعی صفت برایم پهن کرده برای افتادن در آن نیازی به سر زدن های مکرر نبوده. چند شب بعد پیامی با روی خوش از جانبش داشتم که اگر میخواهی بیا تا مصاحبه کنیم. سرخوش و خوشحال رفتم و پنج برگ پر از شروط عجیب و غریب برای کار و یک برگ که تعهد میکردم تا شش ماه ششصد تومان از یک و دویستی که حقوق میگیرم را نقدا پس اش بدهم تا حتی فیش واریز برایم نماند و پنج میلیون سفته با ضمانت شوهرم امضا کردم و آمدم که از شنبه مشغول شوم. حالا شش ماه از آن روز گذشته و کارفرما میخواهد که بیشتر از ساعت کاری که تا 4 عصر است آنجا بمانم و کار کنم. به او گفته ام که برایم اضافه کاری در نظر بگیرد و او رم کرده است. همین روزهاست که میخواهد دختری که شش ماه است از ظلمی که بر او رفته به انحا مختلف و در این مدت دچار میگرن و مشکلات پوستی شده که علت همه را استرس و فشار عصبی تشخیص داده اند را احضار کند تا نمیدانم با او چه کند. حالا تمام آرزویم است که حقوق این ماهم را که کار کرده ام را بدهد و بگذارد بروم. اما میدانم به این ختم نمیشود. او تمام پیام های دانه پاشانه اش برای استخدامم را دیشب از تلگرام پاک کرده که همان تنها و تنها دلیل من برای اثبات آن همه مدرکی است که از من در گاو صندوقش دارد. او میتواند پنج میلیون سفته ام را اجرا بگذارد یا آنکه حقوق این ماهم را ندهد. بگذارید این را بگویم که او بدترین آدمی است که در تمام عمرم دیده ام که من حتی نمیتوانم در این پست نامش را بیاورم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها